آروین آروین ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

از لحظه ای که آمدی ...

با تو حکایتی دگر ...

  هفته گذشته مهتاب جون ( دختر دایی مامان  جونی  ) به همراه همسرش بابک خان و دختر ناز باربیش،  هستی جون اومدن شمال  .چند روزی رو باهم بودیم و کلی کیف کردیم و  خوش  گذروندیم مخصوصا شما آروین خان که حسابییییییییی کیفتون  کوک شد و حالشو بردی ... جای مامان فاطی جون مهربونم  و بابا عیسی  گلم که دلم براشون  یه ریزه شده خیلی خالی بود ...   ج دایی علی جون  که دیونه وار دوستش داری و همیشه اینجور صداش می کنی:  عئی عئی عئی عئی عئی علییییییییییی از هر 10 تا کلمه 9 تاش علی ناگفته نمونه که نفس دایی هم   تویییییییییی ...   آخی ماهی کو...
5 تير 1392

هلوی مامانی

قشنگ ترین و بهترین و به یاد ماندگار ترین لحظه ی زندگیم وقتی بود که تو به دنیا اومدی و آوردنت پیشم وااااااااااااااااااااااااااااااااای  که چقدر ناز خوابیده بودی  . خیلی  خیلی خوشگل و کپل  و ناز نازی بودی مامانم . همه پرستارها می اومدن می گفتن ماشالله اون پسر کپل و خوشگل  که می گن پسر شما بود ؟...وخلاصه اون روز حسابی  دلبری کردی فرشتهء کوچول من  .الهی الهی  مامان فدای لپای سرخت بشم . ...
19 شهريور 1391

لالایی کن فرشته خوشبختی من

  لا لا لالا گل بابونه ی ما عزیز ما یکی یک دونه ی ما خدا رو شکر روزی صد هزار بار گلی مثل تو شد هم خونه ی ما   لالایی و لالایی و لالایی آروینم مثل گلها با صفایی من و بابا به تو دلگرم و شادیم نیاد روزی ببینیم بی وفایی   لالالالا گل پسته بخواب ای غنچه بسته بخواب ای گل پسر تا من بگم لالایی آهسته   لالایی کن که چشمات بی قراره گل لبخند تو شادی می یاره کنار گهواره ی تو نازنینم زمستون هم واسه مامان بهاره       ...
24 تير 1392

روزهای ما باتو ...

امروز کلی منو بابایی باهات بازی کردیم اینقدر بلند بلند  خندیدی که بابات گفت بسه دیگه پسرم دلش  درد گرفت .وای از دست این بابایی تو که اینقدر  پسرشو لوس می کنه.     آروینم قلنبه مامانی ، وقتی می بینی دهنم می جنبه سریع می یای تو بغلم و به زور می خوای دهنمو باز کنی ببینی مامانی چی خورده که بهت نداده حالا حق دارم بهت بگم قلنبه ی تپلوی خپلو جدیدا وقتی بابایی داره با تلفن صحبت می کنه تو هم فال گوش وامیستی فضول باشی  ( کنجکاو ) ، بابایی هم عادت داره موقع تلفن زدن راه می ره،تو هم پشت سر بابایی چهار دست و پا  هی میری بالا هی میای پایین از این ور سالن تا اون ور سالن ،م...
27 مرداد 1391

شیطونک خونمون

دردونه من آروین خوشگلم ، تازگی ها یاد گرفتی که  کشو ی کابینت آشپز خونه و کمد لباسهاتو به راحتی باز می کنی و تمام وسیله هارو با شدت پرت می کنی بیرون و یهو مامانی سر می رسه تا میگم آروین ! سریع هرچی  که تو دستت هست و پرت می کنی شروع می کنی چهار دست و پا فرار کردن .... منم میام بغلت می کنم برات توضیح می دم که عزیز دلم پسر گلم این وسایل ها مناسب سن و سال شما نیست ، بهت آسیب می  رسونه و اینکه باید اتاقتو مرتب نگه داری و... هنوز حرفهام تموم نشده که با زور و زحمت خودتو از بغلم پایین میاری  و دوباره می ری سراغ  کارهای قبلیت و  یه نیم نگاه مرموزانه ای هم به من میندازی  و حتما حسابی هم تو دلت ...
27 مرداد 1391
1